ناگهان آمد و از کنج لبش خون میریخت
مثل یک مار جوان در دلم افسون میریخت
مست بود و به تماشای خودش آمده بود
آنچه را در دلِ خود داشت به بیرون میریخت
بعد من بودم و دنیای پر از مرگ و ملال
بعد هم مرگ که در حلق من افیون میریخت
زندهگی گرچه مرا موم کفِ دستش ساخت
باید اینبار به یک شکلِ دگرگون میریخت
لیلی از خاطرۀ آدم شرقی کوچید
عشق آبی شد و از آلتِ مجنون میریخت
قصه کوتاه که او آمد و من خاک شدم
آسمان خاک مرا بر سرش اکنون میریخت