زنده‌گی گر همه‌اش مثل نوشتن باشد

گرگ هم با بره‌ها دست‌به‌گردن باشد

مثلاً مردِ پر از غیرت تلقین‌شده‌یی

پیش آیینه به تعبیر خودش زن باشد

بعد، اشرافیتم حاصل یک‌شب کاری‌ست

اگر آمیزش غمگین دو تا تن باشد

بگذر از قصۀ آرامش و این سنگ صبور

که عبور شتر از نیفۀ سوزن باشد

شب یلدا و شراب و غم دوریِ رفیق

شمع کم‌نورِ سرِ مقبرۀ من باشد

تا تو بر سنگِ مزارم بنویسی: کاوه!

زنده‌گی، آمدن و بودن و رفتن باشد

 

ناگهان آمد و از کنج لبش خون می‌ریخت

مثل یک مار جوان در دلم افسون می‌ریخت

مست بود و به تماشای خودش آمده بود

آن‌چه را در دلِ خود داشت به بیرون می‌ریخت

بعد من بودم و دنیای پر از مرگ و ملال

بعد هم مرگ که در حلق من افیون می‌ریخت

زند‌ه‌‎گی گرچه مرا موم کفِ دستش ساخت

باید این‌بار به یک شکلِ دگرگون می‌ریخت

لیلی از خاطرۀ آدم شرقی کوچید

عشق آبی شد و از آلتِ مجنون می‌ریخت

قصه کوتاه که او آمد و من خاک شدم

آسمان خاک مرا بر سرش اکنون می‌ریخت